این روزها را با درس خواندن و گوش دادن به موسیقی های مورد علاقه ام و دیدن تلویزیون دارم سپری می کنم...
بازم یکنواختی...
بازم تک برنامه بودن...
این روزها را با درس خواندن و گوش دادن به موسیقی های مورد علاقه ام و دیدن تلویزیون دارم سپری می کنم...
بازم یکنواختی...
بازم تک برنامه بودن...
سر کلاس علوم تشریح ، آناتومی اندام تحتانی (lower limb) استادی که فقط و فقط از روی اسلاید ها اسم میخواند...
فکر کنم دقیقه ای ده تا اصطلاح جدید می گفت
کلاً نه تنها من بلکه بچه های کلاس هم از یک جایی به بعد ذهنشان قفلی میزنه...
بیچاره بچه های جزوه نویس
این چند روز فرصت خوبیه که نسبت به این درس نگاهم را تغییر بدهم اگر اوضاع تغییر پیدا کرد و نظرم عوض شد بازم می نویسم در موردش...
بعد مدت ها سرحال بودم هرچند پنج ساعت فقط خوابیده بودم...
به عادت هر روز چایی بیسکویت می خوریم و با رفیقم راهی دانشکده میشم...
ردیف دوم می نشینم ( ردیف ...خونا*) ، استاد وقتی آمد از چهره اش و استایلش میشد فهمید خیلی جنتلمن هستش...
حس خوبی داشتم سر کلاس از مطالب گفته شده لذت می بردم
دلم میخواد این حال خوبم برای باقی درس ها هم باشه مثلا آناتومی...
به قول دوستم فیزیولوژی یعنی زنده بودن اما آناتومی یه کم خشکه چون بیشتر از فهم باید حفظ کنی...
هنوز تعریف خاصی از درس ها ندارم اما دلم میخواد تو این برهه زمانی از درس ها عقب نیفتم...
*پی نوشت: جا نبود مجبور شدم ردیف دو بشینم...
هفته دوم دانشگاه میره که شروع بشه...
زندگی خوابگاهی مخصوصا با عدم وجودامکانات اولیه مثل تخت و کمد و در یک اتاق کوچک واقعا اذیت کننده است.
اما نمیخوام این آغاز دلگیری های من باشه
هنوز زوده برای این حرف ها...
از خدا ظرفیت تحمل سختی های پیش رویم را می خواهم...
اللهم ادرکنی...
سلام مجدد...
گفتم از مهمترین درسمون بنویسم ، اونم چه درسی!!!
همیشه از استاد یک تصور خاصی داشتم؛ هیولایی با دو دست و دوپا و به شدت منضبط
استاد با بیست دقیقه تاخیر آمد ، منم دیدم تا استاد نیست سلفی بگیرم که از شانس بد ما سر رسید...
استادمون خانم بود و بر خلاف انتظار خیلی صمیمی با ما ترمکی ( یه اصطلاح که همه دانشجوها تجربه اش می کنند.) رفتار کرد...
اوایل توضیحاتشون ، درس شیرین بود و همزمان نت بر می داشتم تا جایی که دیدم چقدر اصطلاح داریم و همان جا بود که قلم را انداخته و به فکر فرو رفتم:
وای خدا اینا را باید بخونیم؟
اصلا خوندنیه؟
از کجا بخونم اصلا من که هیچی ننوشتم!
وقت ناهار کیه؟
آخ جون آخر هفته است بر می گردم خدا بزرگه بیخیالش...
خلاصه که از چهارشنبه تا حالا هیچی نخواندم و تو شوکم...
این هفته تمام داره میشه اونم فقط با سه کلاس...
حقیتش روزهایی را پشت سر گذاشتم و زندگی گروهی با دوستان اوایل سخت بود اما حس می کنم دارم سازگار میشم خداروشکر...
کلاس بیوشیمی استاد درس داد و شاید تنها درسی باشد که باید آخر هفته باید مرور کنم...
زبان عمومی هم قشنگ معلوم بود استاد خیلی با کلاسی داریم...
کلاس هم شلوغ شلوغ ... باید بازم با این محیط بیشتر آشنا بشم...